مسافر سوریه داستان جفیه

نویسنده: دکتر مجتبی کریمی کلیمانی

الان لحظات آخر تولد منه، تو این مرحله ما‌رو از بقیه که قرمز و سفید یا رنگ‌های دیگه هستن جدا می­کنن، ما از بهترین نوع هستیم زمینه سفید با خطهای مشکی. دارن مارو می‌برن به بسته بندی جایی که همه تعریفشو می‌کنن. اینجا دستهایی با مهربونی و به آرومی‌ما‌رو تا می‌کنن و تو کیسه‌های نایلونی براق قرار می‌دن. روی بعضی از ما می‌نویسن کوفیه، روی بعضی که میرن عراق می‌نویسن شماغ و روی بعضی‌های دیگه می‌نویسن الغتره یا مشده ،  اما روی ما که تعدادمون بیشتر از بقیه هستش و به ایران می‌فرستن، می‌نویسن “چفیه”.  اونهایی‌رو هم که تو شهر خودمون دمشق می‌فروشن می‌نویسن حطه. بااینکه دلم خیلی برای کشورم سوریه تنگ می‌شه، برای آرامشش برای محله‌های قدیمی‌و با صفاش، برای مزار بی بی زینب(س). چون وقتی که نخ بودم صاحب کارخونه جلوی حرم وایمیستادو برای کار خودش که ما بودیم دعا می‌کرد، اما ناچارم که برم. پس به امید دیدار.

چفیه دارم! چفیه! چفیه‌های اصل! مال سوریست! از حرم حضرت زینب(س) رسیده بیا که همین چندتا مونده! بیا جنس خوب بخر نایلونی و پلاستیکی نخر! وقتی که اینارو می‌شنیدم غرور تمام تنمو می‌گرفت و لذت می‌بردم.داشت از ما تعریف می‌کرد خصوصاً از من که تو دستش بودم. یکی از چفیه‌هایی که از سفر قبلی اومده بود به بقیه گفت : «اینجا روزی چند نفر رو ترور می‌کنن ، قراره اینجا جنگ بشه.» ما خیلی ترسیدیم نکنه مارو بردارنو به دست و پای خونیشون ببندن.

یکدفعه چندتا جوون از دور اومدن خیلی نگران بودم که منو نخرن چون فروشنده دستش سیگار بود و کمی‌بوی سیگار گرفته بودم. اما اون قد‌بلنده برخلاف ظاهرش آدم دلسوزی بود. به دو‌نفر دیگه که دو طرفش بودن ‌گفت : «این یکی‌رو کسی از این بنده خدا نمی‌خریه میگن آفتاب خوردهو خیلی وقته از نایلون در اومده.»اون منو خرید. هنوز تو دست راستشم یکی بهش می‌گفت حاج آقا، یکی بهش می‌گفت فرمانده ، اما اسمش روی لباس خاکیش “احمد” بود. آدم خوبی بود ولی یک روز خیلی تعجب کردم داشت تلفنی به یکی می‌گفت یادش بخیر زندان فلک الافلاک خرم آباد، خوب نشنیدم چون توساک بودم . اون اومد ساک‌رو برداشت و با خونوادش خداحافظی کرد پدرش بهش گفت:«می‌خوام تو مریوان هم مثل بوکان و سنندج از جونت مایه بزاری ، اسلام و انقلاب الان به جهاد و تلاش نیاز دارن.» احمد گفت:«اگه بقیه بزارن.» احمد تو مریوان اصلاً خواب نداشت مدام تو بازدید از وضعیت مردم و یگانهای نظامی ‌بود. از پیرزنها و پیرمردها گرفته تا حتی سربازهای مصدوم دشمنشون، همه نگاهشون به دستهای احمد بود. اون شب و روز به تعداد زیادی که اسمشون بسیجی بود آموزش می‌داد یه روز هم با مسئول اونا حرفش شد. خیلی جدی و پیگیر و رک بود. اما من که همش دور گردنش بودم می‌شناختمش! راستی گفتم دور گردن بعضی‌ها ی گوشه منو می‌انداختند دور گردنشون تا عکس یک نفر که به اون پیر جماران می‌گفتند روی سینشون دیده بشه، بعضی‌ها هم اون گوشمو تا آرم روی سینشونو دیده بشه، بعضی‌هاهم مثل احمد هر دو طرف‌رو تا همه هر دودلیل زندگی جهادیشونو بفهمن. با اینکه خیلی جدی بود اما ی رفیق داشت که انگار همه “همت”ش بود. اونا ایثارگران پیرجماران بودن ، اون به رزمنده‌ها گفته بود باید شهرشون از دست دشمن آزاد بشه، بالاخره این اتفاق افتاد و احمد با خیلی از دوستاش به دیدنش رفتن منم همراش بودم. اون عاشق مبارزه بود باکوچکترین اشاره به یک سفرطولانی لبیک گفت. با کت و شلوار به سفر رفت و ساکی که ما توش بودیم‌رو تو سفارتخونه داد به ی بسیجی و بهش گفت : «تواین شرایط رخت و لباس جبهه کمه اینارو بفرست جبهه ، فقط یادت باشه اگه اینارو یک روز تو گردوغبار جبهه نبرید بعداً نمی‌تونید تو هوای صاف ایستاده باشید.» مارو فرستادن شلمچه یکی اونجا گفت دست دوم‌ها‌رو ببرید جزیره مینو اونا کمتر توخشکی هستن. راست می‌گفتند سربازهای اینجا همش توآب هستن، دارن آموزش می‌بینن.

یادش بخیر پنج سال پیش همش تو گردو غبار رو دوش احمد بودم، اما اینجا یا تو ساک هستم یا دارن صورتشونو با من خشک می‌کنن. گفته بودم که جنسم مرغوبه! اصل دمشقه! و از جنس پنبه ام حالا حالاها جون دارم. اونقدر خوبم که دیشب سر من دعوا بود بااینکه دست دوم بودم ، ی بچه شمال به اسم حسینعلی که کم سن و سال هم بود اصرار داشت منو از منصور که اونم سنش زیاد نبود و بچه آمل بود کش بره ، آخرش بیخیال شد. منصور بچه ای زحمتکش بود کار غواصی‌رو خوب بلد بود هنرمند و خیلی مودب و ورزشهای رزمی‌بلد بود، به بقیه هم یاد می‌داد همیشه اول دسته حرکت می‌کرد چون می‌گفت:« من بدنم آمادست و می‌تونم عکس العمل سریع نشون بدم.» اون تو ساختن پل و خاکریز هم کمک می‌کرد خیلی اوقات سهم غذاشو به دوستای ضعیفش می‌داد و می‌گفت من بچه شمالم تو آب که می‌رم گرسنگی یادم میره. عاشق این بود که تو ی عملیات جهادی از آب بیاد بیرونودشمنو تو زمینش از پا در بیاره. تو بازدید‌ها همه اونو با تلاش و کوشش می‌دیدند ی جورایی مثل احمد صاحب قبلیم بود. خیلی هم انرژی داشت بهمین دلیل بردنش مقابل ام‌الرصاص تواروند. دیماه سال 65 خورشیدی بود لباس غواصی تنش بود دیگه منو نمی‌خواست برای دفعه آخر منو به صورتش مالید و گفت :«تو مظهر جهادی نمی‌دونم از کی به من رسیدی ولی از من حتماً به دست ی شهید می‌رسی که تلاش و جهاد‌رو معنی می‌کنه. منو دور ی کلاه آهنی پیچید و رفت بیرون سنگر، خیلی سروصدا میومد هوا یکباره روشن می‌شد، یکباره تاریک می‌شد. انگار با آگاهی به دل دشمن می‌زنن ، انگار قراره دشمنشون جای دیگه رودست بخوره! خدایا شکر که منصور و دوستاش تو آب میرن وگرنه از شدت آتش دشمن کباب می‌شن. موقع رفتن دستاشو باز کرده بود هرکی تو مسیرش بود دو دستی بغل می‌کرد خم شدوکفشهای غواصیشو با دودستش برداشت. خودش می‌گفت:«دستهایی که خیانت نکنن زودتر به معشوق می‌رسن.»

الان 22 سال از اون روز می‌گذره. منو همراه ی چیزهایی آوردن توی ی موزه تو تهران، ظاهراً ایرانیا می‌خوان سرگذشت انقلاب و جنگشونو اینجا یاد مردم بیاندازن. هنوز افتتاح نشده اما ظاهراً امروز ی تعداد از فرماندهان اون دوران می‌خوان بیان برای تکمیل کار نظر بِدن. ساعت تقریباً 10 صبحه صدای چندتا ماشین از پنجره میاد. منو روی زمین گذاشتن، روی من ی جعبه مهماته و روی اون ی کلاه آهنی کنار ی مجسمه ایم. یاد حرف منصور افتادم که به دست ی جهادگر می افتم اما دیگه قراره توموزه بمونم. فرماندهان اومدن داخل چرخی زدنو چیزهایی راجع به عمران و آبادیو محل تانکهای تو محوطه گفتن. نزدیک ما شدن یکی از اونا منو دیدو با ناراحتی گفت :«چفیه که جاش روی زمین نیست، وقتی جاش روی زمینِ که نقش سجاده داشته باشه.» بعد یکی از کارمندها منو به آرومی‌از زیر جعبه کشید بیرون. اون آقا که درجه شم بالا بود منو گرفت تکونی دادو گذاشت رو دوشش. کارمندبه اون گفت :«سردار خاکیه!» اون تو جواب گفت :«بدون این احساس کمبود داشتم یاد شبهای عملیات افتادم، راستی چرا بوی سیگار میده؟» اینو که گفت یاد دست فروشی افتادم که منو به احمد فروخت ، انگار خیلی تازه موندم هنوز بوی اون سیگارو میدم! رفت سمت سالن دیگه ، اما برگشت و منو داد به کارمند گفت: «دکورتونو بهم نمی‌زنم اینو ی جای خوب بزار مثلاً‌رو دوش مجسمه شهید همت!» کارمند که می‌دونست اون چفیه خیلی دوست داره گفت:«نه سردار، اینو شما بردارید یکی دیگه تهیه می‌کنم، چفیه که چفیست فرقی نداره!» سردار آهی کشیدو گفت :«چفیه، چفیه نیست یکی‌رو دوش ولایته که به کمال رسیده یکی‌رو دوش من.» بالاخره کارمند با اصرار منو‌رو به سردار داد. باذوق منو گرفت و انداخت دور گردنش روسینش که افتادم اسمشو خوندم “حسن” بود. مثل اینکه این یکی دیگه آخرشه خیلی سوابق جهادی داره ، تو دفترش که بودم از روی رخت آویز می‌شنیدم که از توپخونه هم سردرمیاره، کار پژوهشی هم می‌کرد، همش از خودش می‌پرسید برای بهتر شدن چیکار باید بکنیم؟ یک روز یکی اومد اتاقش گفت:«یادته شب 22 بهمن 57 با اون نارنجک دستی سرهنگ شاه‌رو فراری دادی؟ الانم خیابونها دچار فتنه شدن به کمک نیازداریم.» اونم گفت:«تا زمانیکه حاج حسین همدانی باشه فتنه نمی‌تونه نفس بکشه.» اون انگار آدم مهمی‌بود تویکی از روزها برادرش سراسیمه اومد خونشون گفت:«داداش مراقب باش منافقین قصد ترور تورو دارن!» با خنده گفت :« مهم نیست ، اینو می‌بینی -منونشون داد- با این جلوی صورتمو می‌گیرم تا منو نشناسن.»

اون، شب و روز کار می‌کرد سراغ مهندس‌های نخبه می‌رفت، همش جلسه و تلاش و پیگیری. همش کارخونه‌های زیرزمینی، تا اون نمی‌خوابید منم بیدار می‌موندم. اون ساده بود ، ورزشکار و کوهنورد بود ، زندگی مرفهی هم نداشت اما از جونش مایه می‌گذاشت. چندین مرکز تحقیقاتی موشک راه اندازی کرد. اون می‌گفت این جوونهای کشورند که کشور‌رو نجات میدن اما باید تلاش بی منت کنند. اون از وابستگی به خارج از ایران، خشمگین می‌شد. با اینکه کشور ایران‌رو تحریم کرده بودند اما موشک‌هایی که اون می‌ساخت جلوی فشار و حمله به ایران‌رو گرفت .اما واقعاً که خزان، طراوت و سبزی برگ‌رو می‌گیره، کسی که فراتر از جهادگر و ایثارگر بود. اونقدر به جهادش فکر کرد که در حال جهاد پر کشید. امروز 21 آبان سال 90 خورشیدیه قرار ی تعدادی از دانشجویان و پرسنل سپاه به عنوان مدیران جهادی آینده ایران ازکارخونه حسن بازدید کنند چون به اون پدر موشکی ایران میگن به همین خاطر میگم کارخونه حسن. ایکاش از اون روزهایی بود که منو تو خونه یا تو ماشین یا سر مزار رفقاش جا می‌گذاشت. چون گاهی اوقات با هم می‌رفتیم پیش رفقای قبلیش. البته بعداً خوشحال شدم که پیشش بودم. صدای مهیبی شاید کل پایتخت ایران‌رو گرفت آتش و انفجار بود بازدیدکننده‌ها برخی افتادن‌رو زمین ، نمی‌تونستن تکان بخورن. سردار تهرانی مقدم چون به صحنه حادثه نزدیک بود خیلی دورتر پرت شد. منم ازش خیلی فاصله گرفتم خیلی روز بدی بود. یکی زخمی‌شده بود منو برداشت به زخمش بست، راهی بیمارستان شد. کارش سرپایی تموم شد. منو با خودش برد خونشون خیلی مهربونتر از صاحبای قبلیم به نظر میومد. خونشون ی دوساعتی از تهران فاصله داشت، قبل از خونه رفتن رفت زیارت من همراش بودم ، به اونجا می‌گفتن حضرت معصومه(س) تو سوریه ی چیزهایی در موردش شنیده بودم. منو بین خودشو ضریح قرارداد، تکیه داد به منو‌گفت:« از خدا بخواهید کارم خوب تموم بشه،چرا من نفس می‌کشم ولی دوستام… .»مجتبی کریمی کلیمانی

اون شبها از من که سفید بودم تو تاریکی شب بجای سجاده استفاده می‌کرد تا برق روشن نکنه و مزاحم کسی نشه ولی بارها خانوادش با صدای گریه‌های اون بیدارمی‌شدند. دفتر خاطراتش مملو از اردوها و سفرهای جهادی برای مناطق محروم بود چون اون همه کار ازش برمیومد ازکار با ماشینهای سنگین تا برق کشی، بنائی و تهیه و توزیع غذا. اون و دوستاش انگار از جنس فرشته بودن. سعید خیلی احترام منو نگه می‌داشت. خوشحال بودم که محرمش بودم. اون ی جوون جهادی بود اون ی ایثارگر بود. خانوادش از کراماتش تعجب می‌کردن. روزی که اسمشو صدا زدن گفتن “سعید سامانلو” جهت اعزام به سوریه. خیلی شوق و ذوق داشت منم مثل اون چون با اون می‌تونستم برم وطنم فکر کنم مثل لحظه بسته بندی من سالها قبل بود.

سعید خیلی عاشق حضرت زینب(س) بود، وقتی فکر می‌کرد که آدم بدها اومدن و به آجرهای حرم تجاوز کردن به هم می‌ریخت. وقتی که 16 بهمن سال 94 شمسی منو تو سوریه روی سینش گذاشتن بردن حرم ، ایرانیها و سپاهیان زیادی اومده بودن. اونجا خیلی شلوغ بود اونا داشتن پیکر سعید‌رو دور حرم طواف می‌کردن. تو شلوغی‌ها از روی سینه سعید افتادم زیر دست و پا . لگدها منو نزدیک ضریح بود کمی‌خلوت شده بود بازم ایرانیها برای زیارت می‌اومدن همه به اسم جهادگران و ایثارگران اومده بودن، دعا می‌کردن تا شهید بشن و می‌رفتن. یکی منو برداشت همینکه داشت منو نگاه می‌کرد، تو فکر این بود که صاحبمو پیدا کنه یا منو ی گوشه‌ای بزاره یا برداره برای خودش، صداش کردن آقا محسن بیا دیر میشه هر چقدر دعا کنی مثل امام حسین(ع) که سرتو رو نیزه نمی‌ره، فقط ی شهید معمولی می‌شی. اون حواسش نبود و همش داشت به من نگاه می‌کرد که یکی اومد و دستشو گرفت گفت: «برادر حججی دیر می‌شه، بازم می‌آئیم حرم » اون… .

About The Author