نویسنده: دکتر مجتبی کریمی کلیمانی
داستان یا پل 3 میلیونی میسازیم یا به اندازه 3 میلیون پل میسازیم.
این احتمالاً آخرین تفریح من تا کنکور سال بعد هستش. الان منتظریم نیسان ظرفیتش تکمیل بشه تا همراه خواهرم که معلم و مدیر یک مدرسه تو منطقه محروم است به مدرسشون بریم بعد از دوروز یعنی قبل از عید برمیگردیم. چون قراره برام کتابهای فیزیک قلم چیرو بخره دارم میرم. هوا کمی سرد ورو به بارونه ما از سه راه ییلاق بخش پونل حرکت میکنیم جاده خاکیه و کار خرابی بره عقب نیسان و غاز و اردکی که توبازار فروخته نشدن علاوه بر شاخ و برگ درخت ها که یکباره مارو غافلگیر میکنه باعث میشه سرحال باشی . یکی از زنها که تخم مرغ برای فروش برده بود برای اینکه نشکنن هر کدومرو تو کاغذ پیچیده بود حالا هم داشت برای دفعه بعد کاغذ ها را تا میکرد. منم برای اینکه حوصله ام سر نره چندتا را برداشتم تا بخونم. با غصه و لهجه گفت:« پسر منم اهل مطالعه بود.» مثل تو هم ظاهر و باطن حزب اللهی داشت. حیف خدا لعنت کنه باعث و بانیشو از دستم رفت پسری که امید داشت دکتر بشه. بعد خواهرم دم گوشم گفت: «پسرش تو سیل پارسال همین موقع از مدرسه شبانهروزی شهر که برای مرخصی اومده بود از روی پل سر خورد جسدوشو بعداز 4روز توی ده دیگه پیدا کردند.» خیلی متاثر شدم برای اینکه داغش بیشتر نشه کمی کج نشستم و سرمو کردم تو کاغذها تا منو که یاد پسرش میاندازه نبینه. با اینکه خودمم توی خونواده متوسط بودم اما همیشه از فقر و مصیبتهای مردم رنج میبردم.
اون برگههای کاغذ مربوط به مجله معارف شماره همون ماه یعنی اسفند 93 بود. مطالبش جالب بود بهمین خاطر از اون خانم پرسیدم اینارو از کجا آورده ؟ گفت:«جعفر عزیزم عضو بود براش میومد دکه سر سراه ، هنوزم میاد» با خودم گفتم واقعا ًحیف که چنین جوونی از دست رفت چون مجله اجتماعی ، مذهبی و فرهنگی بود. جمله رهبری (حفظه ا…) تو کاغذها به چشمم خورد که نوشته بود : «اگر مدیریت جهادی یا همان کار و تلاش با نیت الهی و مبتنی بر علم و درایت باشد، مشکلات کشور در شرایط کنونی فشارهای خباثت آمیز قدرتهای جهانی و در شرایط دیگر قابل حل است و کشور حرکترو به جلو را ادامه خواهد داد.» با این جمله برام ی دغدغه درست شد به همین دلیل با اینکه برام خیلی سخت بود از اون خانومه پرسیدم:«میشه کاغذهایی که بالاشون آبیه بهم بدین؟» بنده خدا با بی حوصلگی زنبیل حصیرشو با پاهاش دادجلوی من. خودم چندتا صفحه از مجلهرو پیدا کردم و بقیهرو هم مرتب کردم . نزدیک محل شدیم بارون شروع شد هوا هم سرد بود،بعد از نیم ساعت پیادهروی رسیدیم بهرودخونه، انگار از قبل تو خلخال بارون اومده بود که اینجا آب گل آلود شده بود. پلی نبود که ما بریم اون طرف . بعد خواهرم که راه را بلد بود چند قدم به راست رفت و چادرشو به دور کمرش بست و به من گفت:«اینطوری باید بریم اون طرف.» بعد تنه درختی را که نصفش از آب بیرون بودو عرضرودخونه را به هم وصل میکرد ، بغل کرد و تو حالت درازکش و سر بالا با کمک پاهاش اونقدر عقب جلو رفت که 6 یا 7 متررو رد کرد . اون حاج خانوم که زودتر به اونور رودخونه رسیده بود ی آهی کشید و گفت: « آه مِه عزیز جعفر کیومندیش؟» منم خواستم برگردم ولی میدونستم که تا فردا ماشین نمیاد. بعد خواهرم گفت«تو مردی بیا.» منم با ترس و لباسی خیس رسیدم اون طرف. گفتم چرا شورا و کسی به فکر اینجا نیست؟ خواهرم گفت:«سالی چندروز اینطوریه» بقیه گفتن : «هه هه شورا!؟» دوروز بعد موقع برگشتن از روی تنه درخت راه اومدیم.
تو این دو روز خیلی چیزها دیدم پای برهنه بچه ها، گالشهای پاره، دستهای ترک خورده، سمعک شکسته یکی از بچه ها. اونجا شنیدم که یک پسری هرروز 5 کیلومتر پیاده میاد تا به مدرسه برسه و یک نفرم که کلاس پنجم بود هرروز ساعت 4 یا 5 صبح با اسب خواهر بزرگترش اونو میاره مدرسه چون خیلی جاها کلاس پنجم نداشت. اما درمقابل تلاش و کوشش زیادی برای بقا و کسب درآمد حلال و به اندازه نیاز می کردند. موقع برگشتن فرصت شد بقیه کاغذهایی که از اون خانم گرفته بودم بخونم -چون اون دو روز همش تو ده چرخ میزدم، شبها هم که برق نبود- یک دفعه چشمم به شاخص های مدیریت جهادی از نگاه رهبری افتاد شاید باور نکنید ولی کل عید ذهنم به اون نوشته ها و پل و مردم ییلاق مشغول بود، این سفر نقطه عطف زندگی من شده بود خیلی دگرگون شده بودم. خواهرم پول کتابهارو 75 هزار تومن بهم داد. بعد از امتحانات خرداد با عیدی ایی که هنوز به دیپلمه ها میدادن 120هزار تومان پول داشتم، شاید مجموعه حسابانرو هم میتونستم بخرم. اما کتابفروشهای شهر هنوز کتاب جدید کنکور نیاورده بود.
تو یکی ازروزهای تیرماه پدرم اومد خونه گفت:«عمه امسال دنبال یک نفره تا کمکش کنه برای کار شالیزار، تو هفته گذشته به هرکی گفتم قبول نکرده خودمم نمیتونم.» چون عمه بزرگم خیلی مزرعه داره باید یک نفر دو هفته تماماً پیش اونها باشه. پس خیلی زودتر باید بدنبال یک نفر بچرخه. منم کار مزرعه بلدم اما فقط برای خودمون چون توشالیزار هر وقت میخواستیم استراحت هر وقت میخواستیم کار میکردیم درواقع تفریح میکردیم نه کار. از اونجاییکه پدرم خواهرشو خیلی دوست داشت و نگرانش در نبود شوهر عمه بود شب وقتی که داداش بزرگم از اصفهان زنگ زد به اونم موضوعرو گفت، پدر پشت تلفن راضی به نظر میرسید. فردا به بهانه ای مارو خونه عمه برد خیلی کار زیرکانه ای کرد چون میخواست یکبار دیگر ما دلسوزی و مهربونی عمه را ببینیم . مثل همیشه خونه عمه همه چیز باب دلمون بود پدر که اینو فهمیدگفت:«مجتبی برای کار شالیزار امسال بکارتون میاد؟» عمه گفت:«این بچه سال بعد خودش امتحان داره ، بزار بسیج تنها تفریحش باشه تو کار مزرعه خودتونم ازش استفاده نکنین.» موقع برگشتن به پدرم گفتم :« عمه چقدر به کارگرش برای دو هفته پول میده؟» پدر گفت : « نزدیک 700 یا 800 تومن» گفتم:«اگه من قبول کنم چقدر؟» پدرم گفت؟ «دیدی که عمه خودش گفت که تو درس داری بعدشم عمه گردن ما حق داره، اون سالی هم که داداش بزرگت رفت از عمه پول نگرفتیم برای اون یه دست لباس ورزشی گرفت و با خودشون به مشهد برد.» یکدفعه چیزی به ذهنم رسید به بقیه گفتم:«شما برید من تا غروب میام.» برگشتم خونه عمه دیدم مشغول آماده کردن مقدمات درو هستش. بهش گفتم:«من واقعاً میتونم کمکتون کنم؟» گفت: «آره کی بهتر از تو ، ولی درس داری.» گفتم:«منم برای درس میخوام باید چندتا کتاب بگیریم؟» بعد از کلی اصرار گفت: «نظربابات شرطه.» گفتم:« اونش با من.» قانع کردن بابا کاری نداره چون هم میخواد خیالش از کار خواهرش راحت باشه هم اینکه ما کار یادبگیریم. بالاخره شب رضایت بابارو گرفتم. چندتا جزوه درسهای عمومی رو برداشتم تا خونه عمه یا تو راه بخونم چون از مزرعه تا خونه تقریباً 7کیلومتر پیادهروی داشت.
الان دوم شهریوره منم از امروز کارمو شروع میکنم، عمه نظم منو خیلی قبول داره و چون میدونه من برای چه منظوری اومدم موضوع براش جدیه و تنها فرق من با بقیه کارگرها این بود که جای خوابم تو خونه خودشون بود نه خونه قدیمی. البته بعداً فهمیدم که بیشتر بخاطر حرف مردم بود. تو این مدت عمه خیلی دوست داشت بهم رسیدگی کنه اما از هدف و انگیزهام مطلع بود، این کاررو نمیکرد. روز آخر داماد عمه 750هزار تومن بهم داد. چونروز آخر بود دیگه دوش نگرفتم ، رسیدم خونه تو رختکن حمام دیدم که 150 هزار تومن دیگه تو نایلون لباسهامه، بله کار عمه بود. خواستم آخر شهریور بیام تهران خونه یکی از خواهرام تا فقط کتاب بخرم و برگردم. بارون سختی گرفت سیل اومد ، یکدفعه پلروستای “دیگا” که همیشه تو ذهنم بود یادم افتاد، خدایا اونا الان چه وضعیتی دارند؟ میشه الان اونجا باران کمتری بیاد؟ سریع زنگ زدم خونه دوستم که باباش تو شهرداری شهرستان ی کاره ای بود گفتم:«اگه بخواهیم ی پل چند متری درست کنیم چقدر پول و زمان میخواد؟» اونم گفت:«دست بردار این کارها به منو تو چه؟ پس بودجه ها کجا میره؟ پس این همه دم از عدالت میزنن چی؟» بیخیال اون شدم، رفتم سراغ بنا محمدعلی ، اون گفت : « شما که مسیر پل خور ندارین!» بالاخره گفت :« اگه میخوای خوب کار بشه میله گرد و سیمان زیاد میخواد ، هر متر شاید یک میلیون تومن بخواد.» رفتم قهوه خونه از استا عزت هم بعد از ظهر پرسیدم اونم مثل بنا محمدعلی جواب داد. شب رفتم سراغ فرمانده بسیج پایگاه شهید حق پرست، گفت : «کار یدی با ما،البته بعد از اومدن بچه ها از اردوی جهادی، شاید 500هزار تومان هم بتونیم کمک کنیم.»
الان دو روز از سیل گذشته اما هنوز من کاری نکردم، امروز میخوام به چندتا از بازاریها و خیرین هم سر بزنم. سخت بود ولی بالاخره با شناختی که از خونواده ما داشتن کمک کردن. الان با پول خودم 3 میلیون جور شده. با کلی ذوق به فرمانداری و محیط زیست رفتم اما دست خالی برگشتم، یاد دوستم افتادم که گفته «بود مارو چه به اینکارها!» تو خیابونها داشتن برای جشن نیکوکاری کمک جمع آوری میکردند ، رفتم سراغشون گفتن: «برای استفاده از این پولها باید از کمیته امداد اجازه بگیرید.» رفتم اونجا از قضیه جعفر خبر داشتند، گفتند : « نمیشه کاری کرد باید با استان صحبت کنیم.» مایوس شدم رفتم پیش فرمانده بسیج گفتم : «بچه ها پس فردا صبح سر سراه ییلاق باشن هر کی بیل و کلنگ هم داره بیاره هر کسی هم برای نهار خودشم یه چیزی بیاره.» گفت:« سیمان و شن چی؟» گفتم :«یا پل 3 میلیونی میسازیم یا به اندازه 3 میلیون پل میسازیم شاید بشه چند متر باقیشو هر کی خودشو نجات بده.»
با تجهیزات و وسایلی که داشتیم و هماهنگی شن و ماسه ای که شده بود کنار پل تنه درختی جمع شدیم. چون میخواستم پل 3 میلیونی بسازیم دیگه پول برای میله گرد ندادم. هر کی ضمن اینکه چیزی میگفت کاررو شروع کردیم، یک ساعت که گذشته بود یکی گفت:«بچه چندتا کامیون دارن میان اینجا» درست بود اونا سیمان و شن و میله گرد آورده بودند. تعجب کردم ، گفتم: « اشتباه شده بچه ها استفاده نکنید برای صاحبای ویلاست» تو این بین ی نیسان اومد که از جلوی اون یک نفر کت و شلواری پیاده شد اما این نیسان ی پاترول 4 در بود . بچه ها گفتن شهرداره! اومد جلو گفت:«آقا مجتبی کیه؟» انگارمنو صدا میزد. منتظر بودم فامیلیشم بگه که بچه ها گفتن : «مجتبی اینه» رفتم جلو گفت :« ما دیروز جلسه اصناف داشتیم که یکی از بازاریا از کار جهادی تو تعریف کرد من خیلی شرمنده شدم که چرا نتوستیم تا الان کاری بکنیم و بی تفاوت بودیم تو همون اصناف پول انجام کار جمع آوری شد ، اینم کمک مهندسی و تجهیزات .» بعد با بغض ادامه داد:«کار جهادی به شغل و بودجه نیست بلکه به فرموده رهبری شاخص های جهادی توکل به خدا، خودباوری، اعتماد بنفس، دشمن شناسی، دوری از اختلافات، کارآمدی، استفاده از ظرفیتها ، حرکت مبتنی بر علم و درایت ، همت همراه با انگیزه خدمت و حضور مردم و عزم ملی است.» بعد رو به پل تنه درختی کرد و گفت : « من تو دبیرستان شبانهروزی درس میدادم جعفر جوون با آینده ای بود انشاا… که دیگه چنین عزیزانی را بخاطر کار نکردنهای خودمان از دست ندهیم.»
[1] – آه جعفر عزیزم کجائی؟
مطالب مرتبط
اثری متفاوت ((خبر خوب یا تلخ؟؟؟))
مسافر سوریه داستان جفیه